مدت هاست گوشه ای ساکت ایستاده ام و تنها نظاره می کنم. گوشه ای که از آن حرف می زنم صندلی رنگ و رفته ای نیست که آنجا بنشینم و خودم را بالاتر از چند انسان سطح چندمی بدانم و از ابتذال ایشان، از رفتار های سلبی شان، از دیدن بخشی از خودم و حسرت هایم در آینه بدقواره شان صحبت کنم. نه نمی خواهم بزنم زیرش. مدت ها روی همان صندلی نشسته بودم. مدت ها حفره به حفره روحم را بیل می زدم. اما بفهمید چه بلایی سرم آمد. فهمیدم انسان ها تا آگاه به آن سطح بالاتر از خودشان بشوند آن صندلی را ترک می کنند. درواقع بنظرم بهبود وضع بشر در همین است. آگاهی به این اصل که تو در بالاترین مرتبه قرار نداری پس نظاره کن! نه با نیت نقد، که نظاره کن تا بیاموزی.
آموختن کار را دشوار می کند. چرا که در علوم انسانی نمی توانی به هیچ مطلقی دست بیابی. پس هرآنچه بدان میل بیابی می آموزی و آنگاه که به تو بیاموزند که راه حق در پیش بگیر و در قدم بعدی زیرگوشت زمزمه کنند هیچ خیر مطلقی در جهان تو تعریف نشده است، میل به آن نیک مطلق، عطش دریافتن حق واحد، استخوان به استخوان تو را در تعلیق محض نگاه می دارد. مرحله ای از پوچیست. ندانستن اینکه به کدام وادی تعلق داری. و نگاه های خیره ات به هر سوی تو را وارد مرحله ی دیگری از نظاره گری می کند. انتهای این نظاره گری ها الفِ خیر است. با شک و تردید. اما ذهن ها منعطف و قدم ها استوار. این آن چیزیست که نیازمندی.
در مسیر حقت پیش می روی. ساکتی؛ چرا که در هر لحظه صدایی آشنا به گوش خواهد رسید. و راستش را بخواهی دیگر مهم نیست در کدامین مسیر حرکت کرده ای، از کجا شروع کرده ای که اگر ساکت باشی و گوش دهی تو به حقیقت خواهی رسید. همان حقیقت برآمده از نسبت. همان حقیقتِ غیر مطلق. چرا که انسان نسبیست و حقیقتش یک جز مطلق در یک کل نسبی خواهد بود.
انرژی و وقت، احساسات و راحتیِ زیادی خرج شد تا عمیقا فهمیدم ذهن دغدغه مند، چجور ذهنیه. درگیری با حجم زیادی از مشکلات طبقی بندی نشده که براشون راه حلی نداشتم و این در و اون در می زدم تا بفهمم و یه قدم برم جلو، مواجه با عریان ترین شیرینی که دیده بودم، احساسِ نقطه ضعف هام و سرزنش های بی شماری که شیرین واقعی رو هرچه بیشتر از ایده آل ها دور می کرد، اومدن این راه درازِ زجر آور و خسته کننده، در جا زدن در مسیر گذر،رفتن و برگشتن ها، چیز هایی که هنوز گوشه ای از ذهنم درگیر خودشون کردن و همچنان مواجهه با همون حجم قبلی از مشکلات حل نشده ولی مشکلاتی که این بار، بعد از قریب به یکسال مدام دیده شدن، بهشون توجه شده، باعث نفس نفس زدنم شدن، حتی الان که حین نوشتن این متن همچنان معتقدم پیشرفت چندانی نکردم در این مسئله، اما همه اینا منو با مفهوم تکامل عمیقا آشنا کردن. با مفهوم پویایی و دور بودن از بوی گند زندگی و عقاید راکد .
دانشگاه بستری از جریان های مختلف بود و آدمهایی که براحتی وارد جریان های دلخواه و لذت بخش خودشون می شدن، من اما در کشاکش امیال قلبیم و تزریق ها و تحمیل ها و معیار های جامعه ی بی هویتم مونده بودم. عدم تعلق، زجر آور بود. احساس انزوا زجرآور بود. تردید در روابط، از دست دادن تاثیرگذاری قبلیم ، نهایتا من رو به آدمی بی اعتماد بنفس تبدیل کرده بود. هنوز هم در پس زمینه ذهنیم حتی درمورد ساده ترین روابطم احساس راحتی ندارم.
اما هدف از گفتن همه اینها اینه که بگم من آدم خوش شانسی بودم. خوش شانس بودم که دردهای ذهنی وروانی اینچنین بهم وارد اومد و همچنان تو زندگیم هست، خوش شانس بودم که با آدم های فوق العاده در زندگیم آشنا شدم و خوش شانسم بعنوان شیرین که من رو دارم :) . بله اینجا تقسیم میشیم به دو نفر . شیرین و من :)) . واقعیت و ایده ال. منی که شیرین و نظاره میکرد و حواسش بهش بود. دیگه جایی دست از سرکوب کردنش برداشت و کم کم خواسته هاش رو به رسمیت میشناسه و میخواد بقیه هم ببیننش.
راه دراز، رجر آور و خسته کننده ای که من رو با خودم آشنا کرد. جنبه های ندیده از شیرین رو به من نشون داد و از این بابت بخاطر همه چیز از خدا ممنونم !
دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند.
"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد. انگار صدای تپش ها از جایی نزدیک تر می آمد. آرزو می کردم کاش رویا باشد. ترسیده بودم . کاش مرز بین رویا و واقعیت انقدر پررنگ نبود. درگیری با عشق چیز تازه ای بود که داشتم تجربه می کردم. یاد گرفته بودم تنها حرف شنویم از عقل است اما آموزه ها گاه خوب جا نمیفتند. غرق شدن پیوسته خودم را در دریایی ناشناخته احساس می کردم. یک نوجوان 13 ساله در من شکل گرفته بود که با عمق گرفتن انگار راحتتر نفس می کشید. گویی جسم بی جانم گوشه ای افتاده باشد و همه چیز در درون اتفاق بیفتد. جایی در ذهن. گوشه ای از روح. از بیرون اما ترس ها تکانم میدادند.
-من دوست ندارم با ترسِ از دست دادن زندگی کنم. نمیخواهم مثل یک بازنده باشم.
-من نمیخواهم با ترسِ طرد شدن ادامه دهم. نمیخواهم مثل یک بچه یتیم زندگی کنم.
ترس ها بیشتر از آنچه بودند که مرا عقب نکشانند یا گاه و بی گاه بیدارم نکنند. اما بقول آن جمله معروف در حال و هوای عجیب در توکیو
اگر عشق واقعی است، پس به همان روشی با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار میکنی- تغذیه اش کن، و در برابر باد و باران از آن محافظت کن. اما اگر عشق واقعی نیست، در این صورت بهترین کار این است که به آن بیتوجهی کنی تا پژمورده شود.
گذاشته ام خودش راهش را پیدا کند، هوای تازه به نوجوان 13 ساله برسد و خودم را جای لئون گذاشته ام که بهترین رفیقم گلم است!
بچه که بودم صدای محکوم گری در ذهنم شدت می گرفت که تاریخ چه چیزهایی را پشت سر گذاشته و خودم را در هر تکه ای از آن که جا می کردم چیزی جر ترس وجودم را در آغوش نمی گرفت. با فکر اینکه من در تاریخ امروز زندگی می کنم و هیچ تعلقی به آنجا ندارم خودم را تسکین می دادم. مانند بیدار شدن از کابوسی بود که تا چند لحظه بعد از باز کردن چشم هایت فکر می کردی واقعیت است، و بعد آرام می گرفتی که صرفا رویایی نامطلوب بوده.
امروز من تمام تاریخ را یک جا تجربه می کنم. ترس از ارتش نازی را در زندگی کردن زیر پای یک دیکتاتور، ترس از قرون وسطی را با درآمیختن زندگیم در یک جمهوریت اسلامی(!)، ترس از کوکلاکس کلاین را با ترس از داعش، ترس از زنده بگور کردن دختران را با زندگی کردن در خانه ای که معتقد است دختر چه معنی می دهد تنهایی سفر رود؟ تا 9 شب بیرون باشد؟ بفهمد بداند ببینید، ترس از حکومت نظامی پینوشه، پلیس مخفی آرژانتین و کشتار های اندونزی را در کشاکش تزریق سرمایه داری در این خاک ها در 40 سالی که گذشت، در 88ای که گذشت، در آبانی که گذشت زندگی کردم، دوستانم را بازداشت کردند و گلو ها را دریدند.
حالا چشم باز کن، ببین که تو تاریخ را زندگی کردی. دست بکش بر زندگی ت و از آن بپرس این ناله ها از کجایند؟ پاسخ خواهد داد از همه جا. نمی خواهم کشش بدهم، تو خوب میدانی حرف من و تو نیست، اینجا نامش خاورمیانه است. تو خوب میدونی از چه حرف میزنم. آن که در وجودش تاریخ ها بهم ریخته اند و راهی جز بالاآوردن آنها در صورت فرزندانش ندارد. تنها تقلایش برای زنده ماندن، آخرین بند زندگی من و تو را پاره می کند.
من حالا عریان. و سرگردان. باز به رحم مادر بازگشته، بی هیچ تعلقی، معلق مانده ام. چشمهایم کور شده و تنها صداهایی موهوم می شنوم. تکرار میکنم، کسانی را ببین که چشم هایشان نمیبیند و گوش هایشان نمی شود چرا که در بند لذت خویشند. یادم می آید بی خاک نمیتوانم لذت ببرم.
من در جستجو خاکم در سرزمین تک تک تان زیسته و تاریختان را بلیعده ام. شب ها را تا صبح به افسرانی اندیشیده ام که مرا عریان و بی کس، بی هویت، بی خاک رها کردند و صبح از فرط ناتوانی خود تنها گریسته ام. آری . من در سرزمین تک تک تان زیسته و در حسرت سرزمین خود درمانده ام.
نمی دانم چطور بگویمش، اصلا گفتنش رواست یا خیر. چون شنیده ام آدم از دو چیز نباید حرف بزند : خواب و غم هایش. اولی معجزه را از زندگی می برد، دومی عزت را. نمی دانم اینجا کجای دنیاست، چطور درد و مرضیست، اما این را می دانم که چیزی در سینه ام احساس می کنم که تابحال همچین جسی نداشتم. مانند این است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اینبار سینه اش. اینبار کل وجودش.
"سیر و سلوک زائر"؛ شاید نباید به فلسفه شرقی خیلی نزدیک بشم چون ذاتا انسان نیازمند به احساساتِ امیدوار کننده ایم و از طرفی نمی تونم بیخیال صدقیات بشم و دنبال توجیه های منطقی می گردم و بعد از هزار دور چرخش بیهوده دوباره همینجام، سر جای اول. جایی که متعلق به هیچ جا نیست. اما این کشش به سمت منابع قدرت عرفان شرقی بیشتر از هرچیزی از تضاد آرمان گرایی و نقص ها و محدودیت هاست، نمی خوام انکار کنم شاید از این انفعالِ بی استخوان خودم هم باشه، اما بهرحال این نیازه، نیاز در معنای واقعیِ تقابل ضعیف و قدرت مند، و نظاره گرم که کدام مسیر این فاصله رو طی خواهد کرد یا حداقل به این نیاز اون پاسخ متعالی مطلوب رو میده. آه از این امید ها.
احتمالا اولین چیزی که با شنیدن روسپیگری مقدس runs into your mind،صرف نظر از چند استثنا، بحث صیغه و ازدواج موقته، اما اونچه که حدود یک قرن پیش در هند، آفریقا و آسیای غربی اتفاق افتاده تکان دهندهتره.
سال 1004 در یکی از معابد هندی، تامیل، رقاصههایی به پیشگاه خداوند وقف شدهبودند تا در دو نوبت صبح و شام در پیشاپیش بت برقصند و آواز بخوانند و به تمیزکاری او بپردازند. این ن که در زبان عادی مردم به روسپی مشهور بودند، درواقع "خادمان یابندگان خدایان" نامیده میشدند. اغلب نی که آبستن نمی شدند، نذر می کردند اگر بچه دختر باشد و سالم، آن را به معبد وقف کنند. خانودههایی که در آن نزدیکی به بافندگی مشغول بودند و چند بچه داشتند اغلب یکی از دخترانشان را وقف میکردند تا مورد رضایت خداوند قرار بگیرند. این دختران طی یک مراسم عروسیِ واقعی به عقدِ خدا، یک شمشیر، در میآمدند. مراسم بدین شکل بود که دختر با پوشیدن یک لباس عروسی در کنار یک شمشیر که معتقد بودند روح خداوند در آن حلول کرده قرار می گرفت و یک برهمن دعای عقد را میخواند. اگر یکی از این روسپیان بمیرد، با یک پارچه که متعلق به معبد است پوشانده شده و سپس مراسم مذهبیِ عزاداری آغاز میشود. مادامی که این مراسم ادامه دارد، هیچ مراسم دعایی در معبد برگزار نمیشود چرا که معتقدند آن زن همسر بت بوده و بت اکنون مشغول عزاداری است و نمیتواند مسئولیت دینی خود را ادا کند.
شکل عمومیتر این پدیده در آفریقا بهطور واضحی رواج داشت. راهبان در قسمت غربی آفریقا به دو شکل به معبد راه پیدا میکردند؛ پذیرش نوباوگان(از هر جنس) یا افراد بزرگسال. در هر شهر از این منطقه مکانهایی وجود داشت که در آن دختران بین ده تا دوازده سال پذیرش میشدند و به مدت سه سال رقص و آواز میآموختند و در این مدت خود را تنها به راهبان دینی تسلیم میکردند اما پس از اتمام دوره روسپی عمومی میشدند. نکته جالبتر اینکه این ن حق ازدواج ندارند چرا که در اصل همسران خدا هستند و تنها میتوانند، به حد افراط، آمیزش جنسی داشته باشند و این نکته را مورد سرزنش نمیدانند چرا که این افراط خواسته و رهنمود خداست!
در قسمتی دیگر از هند وصلت ن با مار - خدا انجام میشد و باورهای مردم محلی بر این بود که ارتباط نزدیکی بین باروری خاک و این وصلت وجود داشت. درواقع در زمان جوانه زدن ارزنها، پیرزنها در کوچههای شهر میگردند و دختران را به اجبار به مکانها میبرند. :)))))) و یا کشاورزان محلی برای داشتن محصولات پربار دختران خود را پیشکشِ مار میکنند چرا که معتقدند مار با این وقف خوشنود شده و محصولاتشان برکت مییابند.
در این وصلت دختران همسران مار - خدا هستند اما عمل مجامعت با راهبان انجام میشود. در بعضی موارد که ن را بسیار به خداوند نزدیک میدانند معتقدند که آمیزش با مار صورت میگیرد و درصورت آمیزش ن با مار، پسرانی اسطورهای حاصل خواهند شد. باور عمومی بر این است که آریستومنوس، اسکندر کبیر و سیپییوی همگی از مار عمل آمده بوند. اما اعتقاد دیگر بر این است که ماری به همین گونه با یک دختری از اهالی یهودیه آمیزش کرد. آیا ممکن است این قصه شایعهی تحریفشدهای درباره والدینِ مسیح باشد؟!
ای تف تو رویت بشر که بعد اینهمه سال فخر و کبر و کثافتبازیهای علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگت است. بعد اینهمه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار میلنگد که اینطور تمام روز یک گوشه افتادهای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدمهای دیگر. سالها نتوانستی با آدمها حرفت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز میبینی با خودت هم نمیتوانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقهء این بنده خدا را میگیری؛ سالم است، نفس میکشد، فقط زیادی فکر میکند. نه اینکه زیادی بفهمد، اگر میفهمید که الان اینطور نبود، نه، فقط زیادی فکر میکند. زیادی هم دری وری میبافد. در یک سیال زندگی میکند، در آن فکر میکند. خاصِ این دنیاست، هزاران دنیای دیگر داریم، خوشحال باش که تو در یکی از آنها میتوانی خوب بفهمی.
اما بیا و در این یک دنیا مارا یاری کن. باور کن دیگر مهار کردن زبانه مغزم ناشدنیست. رنجش به تنم رسیده. یک زمانی فکر میکردم دستآویزهایی در زندگی دارم که درست در این لحظات نجاتدهندهند؛ اما تا دست انداختم بگیرمشان پاره شدند، اصلا نیست شدند. نمیدانم. بیا فقط بپرس چته؟ نمیدانم، باور میکنی نمیدانم مشکل چیست؟ یعنی میدانم ها اما. نه، نمیدانم. ای کاش من همان سایه هیچ بودم، نه این چیزی که الان هستم، میپرسی چیست؟ نمیدانم!
بچه که بودم صدای محکوم گری در ذهنم شدت می گرفت که تاریخ چه چیزهایی را پشت سر گذاشته و خودم را در هر تکه ای از آن که جا می کردم چیزی جر ترس وجودم را در آغوش نمی گرفت. با فکر اینکه من در تاریخ امروز زندگی می کنم و هیچ تعلقی به آنجا ندارم خودم را تسکین می دادم. مانند بیدار شدن از کابوسی بود که تا چند لحظه بعد از باز کردن چشم هایت فکر می کردی واقعیت است، و بعد آرام می گرفتی که صرفا رویایی نامطلوب بوده.
امروز همان صدا مرا تکان می دهد که ببین تمام تاریخ را یک جا تجربه می کنی. ترس از ارتش نازی را در زندگی کردن زیر پای یک دیکتاتور، ترس از قرون وسطی را با درآمیختن زندگیم در یک جمهوریت اسلامی(!)، ترس از کوکلاکس کلاین را با ترس از داعش، ترس از زنده بگور کردن دختران را با زندگی کردن در خانه ای که معتقد است دختر چه معنی می دهد تنهایی سفر رود؟ تا 9 شب بیرون باشد؟ بفهمد بداند ببینید، ترس از حکومت نظامی پینوشه، پلیس مخفی آرژانتین و کشتار های اندونزی را در کشاکش تزریق سرمایه داری در این خاک ها در 40 سالی که گذشت، در 88ای که گذشت، در آبانی که گذشت زندگی کردم، دوستانم را بازداشت کردند و گلو ها را دریدند.
حالا چشم باز کن، ببین که تو تاریخ را زندگی کردی. دست بکش بر زندگی ت و از آن بپرس این ناله ها از کجایند؟ پاسخ خواهد داد از همه جا. نمی خواهم کشش بدهم، تو خوب میدانی حرف من و تو نیست، اینجا نامش خاورمیانه است. تو خوب میدونی از چه حرف میزنم. آن که در وجودش تاریخ ها بهم ریخته اند و راهی جز بالاآوردن آنها در صورت فرزندانش ندارد. تنها تقلایش برای زنده ماندن، آخرین بند زندگی من و تو را پاره می کند.
من حالا عریان. و سرگردان. باز به رحم مادر بازگشته، بی هیچ تعلقی، معلق مانده ام. چشمهایم کور شده و تنها صداهایی موهوم می شنوم. تکرار میکنم، کسانی را ببین که چشم هایشان نمیبیند و گوش هایشان نمی شود چرا که در بند لذت خویشند. یادم می آید بی خاک نمیتوانم لذت ببرم.
من در جستجو خاکم در سرزمین تک تک تان زیسته و تاریختان را بلیعده ام. شب ها را تا صبح به افسرانی اندیشیده ام که مرا عریان و بی کس، بی هویت، بی خاک رها کردند و صبح از فرط ناتوانی خود تنها گریسته ام. آری . من در سرزمین تک تک تان زیسته و در حسرت سرزمین خود درمانده ام.
من عاشق بویِ گازهای گلخانهایام.» -سارا پیلین
من به این تمدار حسودیام میشود؛ میفهمم حتما یک مشکلی در اینهایی که میبینم، یا شاید خودم، هست که نمیتوانند از لذتِ قربانی بودن دست بکشند. خب تکلیفت را خوب مشخص کن. اگر روزی با این گازهای گلخانهای به سرفه افتادی، جار نزن که رد دستانی روی گلویت مانده، آه ببینید چقدر نفس کشیدن برایم مشکل است، برایم دل بسوزانید و نفس مصنوعی لطفا. و قطعا!
من خودم را جزء انسانهایی نمیدانم که لذتی اینچنینی در او عادی باشد، واقعیتش دیگرانی را هم نمیدانستم اما زندگی کردن در میان معیارهایی که مداما در گوش تو فریاد میزنند بیشتر دیده شو، متوسط نباش، بدرخش حتی اگر قرار است به قعر بروی، برو اما متوسط نباش، اما دیده شو، ریشه این ترس را که قرار است در یک نُرمِ خارقالعاده زندگی کنیم روز به روز بیشتر در من میدواند. جایی که در آن انسانها تلاش میکنند معمولی نباشند نه چون میخواهند در یک ویژگی متعالی پیشرفت کنند، بلکه چون معمولیها دیده نمیشوند. جایی که ترجیح میدهی در آن در قعر باشی و از قربانی بودن لذت ببری، اما خب مهم این است: این هم نوعی از خارقالعادگیست. این جهان لیبرالیست، جایی که ترینها حرف میزنند؛ جایی که بدترین باش، اصلا بگذار برایت دلبسوزانند اما خفتِ معمولی بودن را نکش.
خارقالعاده بودن مست، میدانم. اما ادمهای خارقالعاده، خارقالعاده میشوند نه چون از متوسط بودن خستهاند، چون در مسیر طلبیدن و خواستن آنچنان تشنهاند که تا خارقالعادگی پیش میروند.از ندانستنها خستهاند، از کافی نبودنِ آن ویژگی متعالی، چشم باز میکنند میبینند خارقالعادهاند اما ذاتِ بشر، هیچ حواسش نیست که خارقالعاده شده، چون مسیری که او را به اینجا آورده عطش فضیلتی بوده و آنچنان غرق در آن است که هنوز هم نمیفهمد، باز هم میخواهد. از من بپرسی، این سعادت است. رفیق، همین قدمهای نرسیده سعادتند. یک چیز را در این سالها خوب فهمیدهام، اینکه راس تلاشهایت خارقالعادگی باشد جز ابتذال چیزی بار نمیآورد. به خودت میآیی میبینی حتی خودت را هم نمیتوانی بشناسی، نمیفهمی دنبال چه بودهای که الان اینجایی. راستش فکر میکنم متوسط نبودن بیشتر یک نتیجه جانبی است تا یک هدف. حالا رفیق، تو هیچ فهمیدنی نمیخواهی، تو فقط متوسط نبودن میخواهی. خب باقیاش را تو دیگر خود حدیث مفصل بخوان.
اصلا نیامده بودم این حرفها را بزنم، قسم میخورم. آمده بودم بگویم ببین زن تمدار امریکایی ما عاشق چه چیزیست، بعدش به این فکر کردم که آدمی عاشق یک هیولا باشد بهتر است تا از قربانی هیولا بودن لذت ببرد. رفیق دیر بجنبی خاک و کثافت زندگیات را میگیرد.چشم باز میکنی میبینی در دانشگاهی هستی که آدمها از فرطِ تلاش برای متوسط نبودن دست به هر لودگی میزنند. خلاصه رفیق، گستاخیهایم را ببخش، بقول زویی در این دنیا باید شانس بیاوری عطسه کنی.»، فقط خواستم بگویم عطسه کن رفیق. عطسه کن.
یک عکس از چندسال پیش دیدم. آن زمان یک دانش آموز دبیرستانیِ شیفته شریعتی و دنبال حل کردن تناقض عبا و کراوات بودم، با همان مانیفستهای اسلامی میخواستم یک جامعه "آزاد" راه بیندازم. روی یک کاغذ نوشته بودم " آرمان" و صاف چسبانده بودم بالای سرم. سالهای بلوغ که چشمانم را دوربین کرده بود، برای دیدن آن کاغذ و نوشتهء روی آن مرا عقب و عقبتر کشاند، تا آنجا که امروز هر ندای وطنپرستانهء دیگری را پس میزنم و جز نجات زندگیِ خودم و خدمت به خلقی، شاید دیگر، به شیوهء تخصصگرایانه هیچ آرمان دیگری نمیبینم.
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش پودر شده انگار. یک جور ضایعه مغزیست. انگار اسیر بخت برگشته ی جنگی مدرنم. مینشاننم روی صندلی های الکتریکی و در دهانم شوک پشت شوک. هرچقدر بیشتر مقاومت کنی شوک ها بیشتر می شود. لعنت به این دنیا. می خواهم فرار کنم. آن کاری که در ان خبره ام. فرار می کنم به جایی دور. همانجا از یک سالگی شروع می کنم. نوی نو. خودم را دوباره می سازم. عمق دار می سازمش. می دانم اما، هیچ. همان گهی که هستم میمانم. همین گه. همین گه را عمیق کنم هم بد نیست. راضیم. من فقط عمق میخواهم. به من عمق دهید.
چند ساعت دیگر اولین سپیده در چشمان من خواهد دمید. این موجود عاشق تاریکی را چرا به نور عادت می دهید؟ در پی یافتن هیچ مفهومی نیستم. مغزم دارد منفجر می شود. هیچ صراطی را مستقیم نیستم. مستقیم چه بامبولیست؟ در یک صفحه سفید گم شده ایم که تا ابد همین سفیدیِ کذاییست. حتی در رنگش مطمئنم نیستم. شاید یک دنیای بی رنگ است. آخر اگر به ان رنگ بدهم مطلق می شود. حال انکه هیچ مطلقی وجود ندارد و نمیخوام هیچ مفهومی به ذهن شما متبادر شود. می فهمید چه می گویم؟ من اصلا به مفاهیم مشکوکم. نمی خواهم هیچ منظوری را برسانم چون این کار مطلق سازیست، حال آنکه مطلق یک طنز سرکوب کننده است. میخواهم از نسبت بگویم. از این تعلیق کذایی. هیچ مسیری راه به هیچ جایی نمی برد. میدانم در یک جمله از دو هیچ استفاده کرده ام. اما می خواهم تاکید کنم. ببینید هیچ انتهایِ " مکتوبِ موکدِ ثابتی"نیست. پس این مستقیم کوفتی چه مرگیست دیگر؟ در یک مکعب بی رنگ که تا ابد بی رنگ است بدون هیچ خط کشی و اسفالت و کوفت و زهرمار مستقیم و غیر مستقیم زندگی می کنیم. همه راه است. مسیر است. این دنیای همان کثافتیست که مغز مرا منفجر می کند. هیچ چیز نیست. هیچ چیز مطلق وجود ندارد. همه چیز را می توانی بسازی. هر علاقه ی کوفتی را میتوانی شکل دهی. میتوانی خودت را از این رو به ان رو کنی. هیچ چیز مطلق نیست لامصب دنبال چه هستی؟ من عادت کرده بودم به باور آن مطلق مطلوبم. به اینکه تنها یک راه نجات است. حالا در یک مکعب بی رنگ که می گوید گور بابای هر صفتی گیر کرده ام. زندگی بی معنیست؟ نمی دانم. اما می دانم زندگی هیچ چیز نیست و همه چیز هست. انسان هی چیز نیست و همه چیز هست. چشم هیچ چیز نمیبیند و همه چیز می بیند. لامصب ها این اختیار محض است. چه یاوه ای از جبر می گویید؟ دست و پایم را بسته. یک زمانی کمال و تعالی ای در زندگی ام تعریف می شد و مرا از این مسیر لجن گرفته راکدِ زندگی می رهاند. این جهان بینی نهایتا یک بحران اگزیستانسیال برایم آورده. فلج. پوچ. بدون قوه ادراک.
حالم از خودم بهم می خورد. انسان بی ریشه همینطور است. با هربادی. کاش باد باشد، با هر نسیمی می لرزد. کاش بلرزم، کن فی می کنم. ATTENTION WHORE؟ نه من فقط دوست دارم تایید و تشویق شم. اما پیشتر گفتم که به چه شکل از این دنیا معتقدم پس این بندهایی که از خوب و بدهای مطلق که نهایتا منجر به تشویق ها و تاییدها می شوند چرا می سازم؟ 20 سالم شده. باورم نمی شود. 20 ساله ها خیلی در نظرم متفاوت بودند. حداقل تا ان موقع یک ریشه هایی برای خودشان دست و پا کرده اند. سردرگمم . کوره راه ها رفتم و برگشتم. نه درستش این است من از ازل در کوره راه ها زاده شدم. کوره هایی که همیشه تاریک است. چه می خواهی زن جوانِ 20 ساله؟ خودم را. آدم ها را. حرف ها را. لیبرال دموکراسیِ گورباچف را. یادم است قرار بود به شیوه تخصص گرایانه زندگی کنم اما من هیچ چیز از جاوا و بک اند و کرنل سردر نمی آورم. هنوز کتاب ژاک دریدا دستم می گیرم. پوچ. این هم دست آورد 20 سالگیم : وقوف به میزان میان مایگی ام. میان مایه ی عوضی. حق دارید. 20 سال فرصت داشتی که به همچین کثافتی برسی؟ چه می خواستم اصلا؟ کاش حداقل در این سالها تلاش می کردم بفهمم چه می خواهم. ریشه احتمالا. من ریشه می خواهم و پیشتر هم گفته بودم عمق می خواهم.
باری! تولدت مبارک میان مایهء 20 سالهء ناامن!
پدرم در گوشم زمزمه می کند مبادا هراسِ فردا استخوان هایت را در تاریکی شب خرد کند؛ اینها همه اوهامند و به همراه شب محو خواهند شد. تنها تا اولین روشنایی دوام بیار. به حافظه ضعیفش لبخند می زنم و آب دهانم را قورت می دهم؛ این بار هم نه.
در 20 سالگی به همان جایی رسیده ام که خاله ام با 57 سال سن، بعد 13 سال بازنشستگی از خوراندن دراپ، اسپک و شنای پروانه به کودکان و مادرانشان به آن جا رسید. دقیقترش می شود بعد از یک عمل سنگین دیسک کمر، 20 سال بعد از آنکه مادر، پدر و خواهرش را از دست داد و چند وقتْ بعد از آنْ حدودا 5 سالی که خانه ی سیصد متری اش را تقدیم یک عوضیِ کرد تا مثل اسید آجر به آجر اتاق هایش را بخورد بعد هم تف کند روی آن گل های قرمز رنگی که همچون دو فرزندش دوستشان داشت. سپس در همان بحبوحهء تحریم ها با سیمانی که قیمتش به طلا رسیده و طلا به آسمان، 6 طبقه بسازد و آن را هم دودستی تقدیم عوارض شهرداری کند.راستش من کلمه میگرن را از خاله م آموختم؛ چون از وقتی شناختمش میگرن داشته و از عوارض مسکن هاش هم معده دردهای شدیدی می گرفته که، البته رانیتیدین را هم اولین بار از خاله م یاد گرفتم. فهمیدم یک نفر هست که نگران همه چیز و همه کس هست؛ از خوردن غصه اینکه چرا من سرماخورده ام تا این که چرا پسر برادر کوچکش نمی خواهد عینک بزند و چشمانش ضعیف میشوند.
راست می گویی من هیچوقت به آن جایی که خاله ام رسیده، نرسیده ام. جایی که او ایستاده اصلا خوش منظره نیست؛ افسردگی، حمله های عصبی و همان میگرن و معده درد شدید. البته الان بهتر است. فقط یادم می آید می گفت صبح ها دوست ندارم بیدار شوم، چون هیچ چیز جز کرختی در انتظارم نیست. امیدی هم به زندگی ندارم. آره همین است. منظورم از جایی که خاله م به آن رسیده همین چند جمله اخیرند، همین هم برایم گه خوری الکی است، هرچند! اما این زندگی هم خیلی جالب است، از هر مسیری تو را نهایتا به همین چند جمله می رساند. مهمم نیست چقدر قوی و پر از جملات احیا کننده ای؛ بهرحال می بازی!
درباره این سایت