چند ساعت دیگر اولین سپیده در چشمان من خواهد دمید. این موجود عاشق تاریکی را چرا به نور عادت می دهید؟ در پی یافتن هیچ مفهومی نیستم. مغزم دارد منفجر می شود. هیچ صراطی را مستقیم نیستم. مستقیم چه بامبولیست؟ در یک صفحه سفید گم شده ایم که تا ابد همین سفیدیِ کذاییست. حتی در رنگش مطمئنم نیستم. شاید یک دنیای بی رنگ است. آخر اگر به ان رنگ بدهم مطلق می شود. حال انکه هیچ مطلقی وجود ندارد و نمیخوام هیچ مفهومی به ذهن شما متبادر شود. می فهمید چه می گویم؟ من اصلا به مفاهیم مشکوکم. نمی خواهم هیچ منظوری را برسانم چون این کار مطلق سازیست، حال آنکه مطلق یک طنز سرکوب کننده است. میخواهم از نسبت بگویم. از این تعلیق کذایی. هیچ مسیری راه به هیچ جایی نمی برد. میدانم در یک جمله از دو هیچ استفاده کرده ام. اما می خواهم تاکید کنم. ببینید هیچ انتهایِ " مکتوبِ موکدِ ثابتی"نیست. پس این مستقیم کوفتی چه مرگیست دیگر؟ در یک مکعب بی رنگ که تا ابد بی رنگ است بدون هیچ خط کشی و اسفالت و کوفت و زهرمار مستقیم و غیر مستقیم زندگی می کنیم. همه راه است. مسیر است. این دنیای همان کثافتیست که مغز مرا منفجر می کند. هیچ چیز نیست. هیچ چیز مطلق وجود ندارد. همه چیز را می توانی بسازی. هر علاقه ی کوفتی را میتوانی شکل دهی. میتوانی خودت را از این رو به ان رو کنی. هیچ چیز مطلق نیست لامصب دنبال چه هستی؟ من عادت کرده بودم به باور آن مطلق مطلوبم. به اینکه تنها یک راه نجات است. حالا در یک مکعب بی رنگ که می گوید گور بابای هر صفتی گیر کرده ام. زندگی بی معنیست؟ نمی دانم. اما می دانم زندگی هیچ چیز نیست و همه چیز هست. انسان هی چیز نیست و همه چیز هست. چشم هیچ چیز نمیبیند و همه چیز می بیند. لامصب ها این اختیار محض است. چه یاوه ای از جبر می گویید؟ دست و پایم را بسته. یک زمانی کمال و تعالی ای در زندگی ام تعریف می شد و مرا از این مسیر لجن گرفته راکدِ زندگی می رهاند. این جهان بینی نهایتا یک بحران اگزیستانسیال برایم آورده. فلج. پوچ. بدون قوه ادراک.

حالم از خودم بهم می خورد. انسان بی ریشه همینطور است. با هربادی. کاش باد باشد، با هر نسیمی می لرزد. کاش بلرزم، کن فی می کنم.  ATTENTION WHORE؟ نه من فقط دوست دارم تایید و تشویق شم. اما پیشتر گفتم که به چه شکل از این دنیا معتقدم پس این بندهایی که از خوب و بدهای مطلق که نهایتا منجر به تشویق ها و تاییدها می شوند چرا می سازم؟ 20 سالم شده. باورم نمی شود. 20 ساله ها خیلی در نظرم متفاوت بودند. حداقل تا ان موقع یک ریشه هایی برای خودشان دست و پا کرده اند. سردرگمم . کوره راه ها رفتم و برگشتم. نه درستش این است من از ازل در کوره راه ها زاده شدم. کوره هایی که همیشه تاریک است. چه می خواهی زن جوانِ 20 ساله؟ خودم را. آدم ها را. حرف ها را. لیبرال دموکراسیِ گورباچف را. یادم است قرار بود به شیوه تخصص گرایانه زندگی کنم اما من هیچ چیز از جاوا و بک اند و کرنل سردر نمی آورم. هنوز کتاب ژاک دریدا دستم می گیرم. پوچ. این هم دست آورد 20 سالگیم : وقوف به میزان میان مایگی ام. میان مایه ی عوضی. حق دارید. 20 سال فرصت داشتی که به همچین کثافتی برسی؟ چه می خواستم اصلا؟ کاش حداقل در این سالها تلاش می کردم بفهمم چه می خواهم. ریشه احتمالا. من ریشه می خواهم و پیشتر هم گفته بودم عمق می خواهم.

باری! تولدت مبارک میان مایهء 20 سالهء ناامن! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها